۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

ناخدا

      فریاد زدم: ـ بالاخره من ناخدا هستم یا نه؟
      مرد نکره عبوس در جواب من گفت: «تو؟»  و با این حرف دستی به چشم‌هایش کشید، انگار می خواست رؤیایی را از خود براند .
       در ظلمات شب کشتی را زیر نور ضعیف فانوسی که بالای سرم بود هدایت کرده بودم. آن وقت این مرد که می‌خواست مرا کنار بزند پیدایش شده‌بود. چون مقاومت کردم پایش را به سینه‌ی من گذاشت و با اندک فشاری به زمینم انداخت. من همان‌طور به پره‌های سکان چسبیده‌بودم و با سقوط خود باعث شدم یک دور کامل بچرخد. مرد همچنان که مرا به عقب می راند ، سکان را به جای خود برگرداند.
        هوش و حواس خود را جمع کردم، به طرف بلندگوی فرماندهی اتاق جاشوها دویدم و فریاد زدم :
        ـ زود! دوستان، جاشوها، زود بیایید! ناشناسی سکان را از چنگ من درآورده است!
        آن ها به کاهلی از نردبان زیر عرشه بالا آمدند . هیاکل پرقدرتی که از خسته‌گی تلو تلو می خوردند .
         فریاد زدم: ـ بالاخره من ناخدا هستم یا نه؟
         آن ها سرشان را تکان دادند اما چشم هاشان فقط به بیگانه که دایره‌وار گردش حلقه زده‌بودند دوخته‌بود و  هنگامی  که با خشونت به آنها توپید که: «مزاحمم نشوید!» صف‌شان را به هم زدند با سر به من اشاره‌ای کردند و از پله‌کان پایین رفتند.
          اینها چه مردمی هستند ؟ تعقلی هم در کارشان هست یا همین طور از سرِ بی شعوری دنبال هر که شد راه می افتند؟
         
                                                                                فرانتس کافکا
                                                                         برگرداننده٬ احمد شاملو


++ حکایت این روزهای رســــــــــتار هم همین هست٬ " این‌ها چه مردمی هستند؟ "


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر